باران

اسکادران عشق

باران

اسکادران عشق

اهای

پووووووووووووووووووووووووووووول

pppppppppppppppppppppppppppppppppppoooooooooooooooooooooollllllllllllllllllllllllllllll

http://www.iranbin.com


به سایت بالا رفته و مجانی عضو شوید.

پول توسط این شناسه (mozr452204001) داده شده وفقط شما مجانی عضو شوید.

نحوه عضویتتتتتتتتتتتتتتتتت : در سایت در سمت چپ بر روی متقاضی بازاریابی کلیک کنید.

مشخصات را در صفحات کامل وارد کنید.

در آخر شناسه معرف را وارد کنید (mozr452204001)

سوالات را بپرسید بای بای.

ای...

خدا کنه که حسرت خوشی به قلبت بمونه...

ساده بگم...

اگر تموم دلخوشیم نبودی...!!!؟

بی خیال خودت برو پایین تر بخونش...

دلیل عشق وعاشقی

دیگر کلام عاشقانه دلیل عشق نیست

 و آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن.

دیگر کلام عاشقانه دلیل عشق نیست

 و آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن.

رها

مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه

 غم با من زاده شده منو رها نمیکنه...

زیبایی های دلخواه

عشق، زیبایی های دلخواه را

 در معشوق می آفریند

 و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را

در دوست "می بیند" و "می یابد"

دوست داشتن را یاد بگیر

اگر سلطنت بلد نباشم سلطنت نمیکنم.

اگر زندگی بلد نباشم زندگی نمیکنم.

اما اگر دوست داشتن را بلد نباشم به خاطر تو

یاد میگیرم

بعضی

بعضی دوست ها مثل شیرینی و آجیل می مونن. احتیاجشون نداری,‌ ولی باهاشون بودن حس خیلی خوبی بهت می ده. حسابی می طلبه. بعضی دوست ها ولی, مثل دارو می مونند. ممکنه ازشون لذت چندانی نبری,‌ ولی وقتی حسابی مریض هستی به دادت می رسند. بهترین نوعش اینه که مثل میوه باشی. یه دوست خوشمزه و لذیذ, و حسابی مفید. شبیه لیمو شیرین, یا سیب و پرتقال!!!

هر جـو ر راحتی

اگه تموم دلخوشیم نبودی نمی دونم

نمی دونم به عشق کی می موندم

تازگی خیلی هواتو کردم

هوای قهرو اشتی ها تو کردم

ساده بگم

ساده بگم به جون هر چی مرده تا جون دارم

دورسرت می گردم دوست دارم

دوست داری باورکن دوست نداری هم باورکن.!؟

 
 
بسم‌الله
خدایا! ما به دریا می‌رسیم؟
وسیع بود و پر از خدا. تولدش عین حکمت بود و غرق به خون رفتنش پر از معرفت. از خدا پر بود و شجاع.
دلداده‌ای بود به وعده‌ای که هزاران سال است، دلداده‌های بسیار دارد؛ آزادگی.
برای چه باید می‌آمد؟ برای که باید می‌آمد؟ برای من، برای تو!
حقارت وجود آدم‌ها که هر روز قد می‌کشیددر مصلحت، زاده شد؛ پشت گرم به آفتاب و خدایی که می‌خواست به بندگانش «یقین» ارزانی کند.
پر از خدا بود و بی‌هراس از تاریک پرستان. خدایا! ما چنین هستیم؟ خدایا! دلداده وعده‌های تو هستیم؟
وقتی که زاده شد عرش گریست، ملائک گریستند و پیامبر، برای چه باید می‌آمد؟ برای آزادگی؟ که بهای سنگینی داشت. که هزاران سال است دلدادگانش می‌گریند.
زاده شد تا حقارت‌ها را از ذهن‌ها بشوید. و بگوید که راه رسیدن به معرفت در بازار دین فروشی و مصلحت و رستگاری در معرکه، وصل شدن به دریاست. خدایا! ما به دریا می‌رسیم؟
می‌دانست همه کفر با جان دوباره‌ای که گرفته، زمین خدا را غرق به خون می‌کند. پایان معرکه را او می‌دانست. اما زندگی مردم را برآشفت و با تمام پاره‌های تن خود به معرکه رفت، تا اوج دلدادگی تا نهایت آزادگی.
او چگونه زیستن را به جهان آموخت. و چگونه رفتن را.
خدایا! مثل او آزاده خواهیم زیست و آزاده خواهیم رفت؟
عرفان نظرآهاری

ای دل


ای دل ترا بگفتم کز عاشقی حذر کن

 بگذار نیکوان را وز مهرشان گذر کن

 چون روی خوب بینی

دیده فراز هم نه چون تیر عشق بارد شرم و حیا سپر کن

فرمان من نبردی فرجام خود نجستی

پنداشتی که گویم هر ساعتی بتر کن

 هر گام عاشقی را صد گونه درد و رنجست

گر ایمنیت باید از عاشقی حذر کن

 تا کام من برفتی در دام عشق ماندی

 چونست روزگارت ما را یکی خبر کن

 اکنون به صبر کردن ناید مراد حاصل

زین چاره باز مانی رو چاره دگر کن

 

بمون بمون عشق              بمون بمون     عشق         عشق

شب بود باران چون چشمی گریان  


می خواندم از عشق.. از عشقی سوزان


در شبی تاریک.... غمگین و تنها


غم بود و مهتاب من بودم و ماه



آه


با نوک انگشت بر شن ساحل


عکسی کشیدم از یار و از دل


تا موج دریا آمد او را برد


گویی آتشی قلبم را آزرد



آه


دیگر خسته ام از بی وفایی


از پا افتادم در این تنهایی


یار شیرینم قدری وفا کن


زخم این دل ریش و دوا کن



آه


دیگر خسته ام ..........ا


از پا افتادم.......ا


قدری وفا کن.........ا

سادگی این دل من...

سادگی این دل من...


 

 


 

عاشق این سادگیم ,که  عمریه   گناهمه...!


 

عاشق  قلب پاکی که از بچه گی پناهمه


 

اگر چه تو عصر نوین ,میگن دروغه عاشقی


 

 اما میدونم عاشقی   ,تنها امید راهمه ...!


 

باشه بازم رو سادگی ,حرفاتو باور می کنم


 

این قصه نا تمومو, دو باره از سر می کنم


 

بازم میام تو قلب تو,  بازم بت عادت می کنم


 

باز م یه دیوونه میشم , باز چشامو تر می کنم


 

بازم می ذارم که فقط  ,غرور مو  تو بشکنی


 

حتی اگر دروغ بگی ...که تا ابد مال منی


 

بازم برای این دلم, می خونم از عشق و جنون


 

حتی اگه دیگه برام ,  نمونه جون موندنی


 

هر چی که آدما بگن,  حماقته موندن من


 

بسوزه باز دلاشون از ,غصه و غم خوردن من


 

بذار دوباره بشکنه  قلب من از باور تو


 

اگر که آروم میگیره  قلب تو از مردن من!


 

بذار دوباره بشکنه  قلب من از باور تو


 

اگر که آروم میگیره  قلب تو از مردن من!


 

 


 

 

یغما گلرویی


می گفتن ماه یه شب از آسمون اومده پایینُ
تو موهای تو لونه کرده!
ولی من گمون دارم نقره ی موهاتُ
یه کرمِ ابریشمِ عاشق ریسیده بود!
دستات اون قد بزرگ بودن که می تونستی با یه چَک،
هزار تا دیو قُلچُماقُ کله پا کنی،
اما جای این کار، قلم دس گرفتیُ شعرات
تمومِ موشِ کورا رُ خاطرخواه خورشید کرد!
همچی به تیپ و تارِ سیاهی زدی که هنوز،
وقتی اسم بامداد میاد، رنگ از صورت شب می پَره!

حالا وقتی سرِ هر چهارراه
یکی دماغشُ می گیره جلو دهنِ جماعت،
یادِ روزگارِ غریبِ تو می افتم! نازنین!
تو هیچ وخ به اون تپانچه
که لوله ش تمومِ عمر شقیقه تُ فشار می داد عادت نکردی!
از خودت جلو زدیُ
سایه تُ هزارون فرسخ اون وَرتَر جا گذاشتی!
گفتی: هر آدمی که به دنیا میاد،
هزار تا زنیجر به دستُ پاش داره که می باس پاره شون کنه!
فهموندیون که جلو بزرگترا فضولی موقوف نیست!
فهموندیمون که حتا تو زندونم
می شه آزادترین آدمِ دنیا بود!
نه گفتن و بِهِمون یاد دادیُ
حالی مون کردی چه جوری دخلِ عموزنجیربافُ بیاریم!
ما عمری رُ پیِ پُتک و اره گشته بودیم،
اما تو با عشق،
تمومِ زنجیراتُ پاره کردی!


بِم بگو حالا او دستا،
اون دستای بزرگِ بوسیدنی کُجان؟!
کجا رفتن اون موهای نقره رنگِ شکن شکن؟
اون شونه های پهنی که حتا کوه
می تونست بهشون تکیه کنه کجان؟
آخ که چرت و پلاتر از مرگ تو دنیا نیس!
چرت و پلاتر از مُردن چیزی تو دنیا نیس...

دیگه نه نقره ی اون موها،
نه اون شونه های پهن،
نه اون دستای بزرگ...
یه بغل شهر شب آتیش زن برامون جا گذاشتیُ
رفتی!
شعرایی که وقتی می خونیمشون،
یادمون می افته آدمیم و زنجیر به دست و پامونه!
شعرایی که عشق و یادمون می دَن
شکستنِ دیوارا رُ!

می گن: شاعر با مردنِ شعراش می میره!
اما عزرائیلم کشتنِ شعراتُ بلد نیس!
از همینه که هنوزم زنده یی واسه من،
واسه ما،
واسه تمومِ زنجیریا...
زنده ی زنده!
عینهو یه آتیش فشون
که خاموشی تو کارش نیست...

افتادن

افتادن


نه خاک
نه دایره‏ای
       در دفتر نقاشیِ دخترک
زمین
سری‏است جدا شده از تن
چرخ می‏خورد میان هوا

ما چون فکرهای معلق می‏ریزیم
چون سطرهایی مبهم
       بر دست‏های یک شاعر

و سکوتی طولانی
در گلوی سنگی قبرستان

می‏ریزیم
زرد بر پاییز و
سبز که هر چه می‏گردد
جایی برای نشستن پیدا نمی‏کند

می‏ریزیم
چون چای در فنجان ناصرالدین‏شاه و
قطره‏های خون در حمام فین

می‏ریزیم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ‏کس ندانست
تکه‏های خودکشیِ یک ابر است

می‏ریزیم
مثل بمب روی خاک
مثل خاک روی تو

می‏افتیم

این سیب هم برای تو دخترک!
دوباره فکر کن
نیوتون
هرگز آن‏چه را که باید
کشف نکرد

آن شب باران می‌آمد

آسمان خیس ابرهایی است
که هنوز نباریده‌اند

آن شب باران می‌آمد
باران می‌آمد
و من خواب بودم
و من خواب‌های طلایی‌ام را در خیال تو
نفس می‌کشیدم
و آفتاب پشتم را گرم می‌کرد
و تو شعر می‌خواندی
و جاده ...

*

پشت پنجره فرصتی نبود
فرصتی نبود
تا از تو بپرسم
چرا شبی که باران بارید
پشت شیشه‌های رنگی عرق‌کرده
خود را به چای مهمان کردی؟
و دست در دست خودت
تمام جمله‌های عاشقانه را رو به پنجره‌ی بسته گفتی؟

و آیا آن‌روز پشت شیشه‌های عرق‌کرده
چشمت به رهگذری افتاد
که با آکاردئونش تمام دنیا را به رقص وا می‌داشت؟

و نپرسیدم چرا هر وقت باران می‌بارد
پنجره را می‌بندی؟

*

دلتنگم
- دلتنگم و تنها -
به اندازه‌ی تنهایی پرنده‌ای در برف
به اندازه‌ی بال‌های کلاغ‌های واژگون
به اندازه‌ی درخت‌هایی که ردّ هیچ یادگاری بر خویش ندارند
و هیچ‌وقت کسی به آن‌ها تکیه نزده است
و هیچ‌وقت کسی زیر سایه‌ی آن‌ها آواز نخوانده است

نمی‌خواهم بپرسم
چرا آن‌شب که باران می‌بارید ...

بوسه

بوسه ی باد خزونی

 

با هزار نا مهربونی

 

 زیر گوش برگ تنها

 

می گه طعمه ی خزونی

 

برگ سبزو تروتازه

 

رنگ سبزشو می بازه

 

غرقه بوسه های بادو

 

 وحشت روزایه تازه

 

می کنه دل از درخت و

 

میشه اواره ی کوچه

 

کوچه ای که یاده گاره

 

 روزایه رفته وپوچه

 

می شینه گوشه ی کوچه

 

 چشم به اسمون می دوزه

 

می کنه یاد گذشته دلش

 

 از غصه می سوزه

 

 

یاد باد

یاد گذشته شاد باد

 

این دل زردو تهی

 

 در حصرت دیدار باد

 

 

یاد روزایی که کوچه

 

زیر سایه ی تنم بود

 

محربون درخت عاشق

 

مهد عطر نفسم بود

 

سهم من از بوسه ی باد

 

 چی بگم ای دادو بیداد

 

طعم زردی و تباهی

 

مردن ورفتن ازیاد

 

سهم من از بوسه ی باد

 

 چی بگم ای دادو بیداد

 

طعم زردی و تباهی

 

 مردن ورفتن ازیاد

شاید که پرندگان

شاید که پرندگان

 

پرواز را ا زشانه های تو می آموزند

 

 میان خاکستر سرخی بربا م های

 

زمستانی آن که نمی اید

 

انبوه آسمان و دریا را باز نمی شناسد

عمر کمه

جیر جیرک به خرس گفت؛دوستت دارم؛خرس به جیر جیرک گفت؛الان وقت خواب زمستونیه

۶ماه دیگه میام با من راجع بهش حرف می زنیم؛؛؛۶ماه بعد وقتی که خرس از خواب زمستونی

بیدار شد جیر جیرک روپیدا نکرد.؛؛اون نمی دونست جیرجیرکها ۳ماه بیشتر زنده نمی مونند!!!